اتاق 85

شاید اسم اتاق 85 هر ذهنی را به سمتی و سویی ببرد اما این نام رو بعد از خواندن شرح اسم انتخاب کردم. انشالله هرکس مطالعه کرد متوجه می شود...

اتاق 85

شاید اسم اتاق 85 هر ذهنی را به سمتی و سویی ببرد اما این نام رو بعد از خواندن شرح اسم انتخاب کردم. انشالله هرکس مطالعه کرد متوجه می شود...

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

برای کمک، به جنت آباد نرفتم.

اتاق 85 | شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۹:۲۸ ق.ظ | ۴ نظر

بعضی مواقع ما آدما یه شرایطی واسمون پیش میاد که اگر بعد ها با یک نگاه کلی تر به اون قضیه نگاه بیاندازیم دقیقا متوجه میشیم که توفیقی نصیبمون شده.

توی روز جمعه گرم تابستانی، خیلی اتفاقی به باغ ارم کشیده شدم، شلوغ بود، معلوم بود با روزهای دیگر فرق دارد.با دو سه تا سوال متوجه شدم که یه عده دارن برنامه تلویزیونی ضبط می کنن.ماهم از روی کنجکاوی جلورفتیم: از میان شاخ و برگ و درخت ها وبیدها و سروها رو رد کردیم و رسیدم به معرکه وسط باغ.جای دنج و قشنگی بود.مجری و بندوبساطی بود.فضای مربع شکل وسط باغ جای خوبی بود واسه تهیه برنامه.درختان کهنسال با برگ های پهن و باز شده دور تا دور و حتی شرق تا غرب آسمان بالای سر را پوشانده بودند.نور خورشید باکلی تقلا و التماس خودشو به معرکه می رساند.هوای خوبی بود اما گرم.البته نه اینکه گرم بودن خوب نیست اما واسه آدمای که تحمل سختی رو نداشته باشند و اصلا درد و رنج رو نامطلوبی فضا رو تجربه نکرده بودند سخت بود.تعداد زیادی رو دیدم که اطراف ایستاده بودند.با کلاه، زیر سایه ،با نقاب، چندنفری هم پوست دستاشون رو حایل آفتاب گرم و صورت کرده بودند.

معلوم بود سختی و درد و رنج توی اون جماعت زیاد به چشم نمیاد.قاعده روزگار هم همینه.مرفه بی درد نباید هم به فکر روزگار سختی فرو بره.یه صدایی چندمتر آنطرفتر تمام افکارم را بهم ریخت."بله، امروز در خدمت یک شیرزن، یک مادر فداکار، یک کسی که شجاعت اون زبانزده خاص و عامه هستیم.سرکار خانم سیده زهرا حسینی"...شکه شدم.بله.خود خانم حسینی بود.باورم نمیشد توی اون فضای مملو از بی طاقتان کسی نشسته بود که با آن همه درد و رنج یک مرتبه ناله نزد "دا،به فریادم برس"

صحبتشون با مجری برنامه تموم شد.بلند شد وسریع آماده رفتن.جاو رفتم و بعد از سلام و علیک ازش خواستم تا برام توضیح بده واقعا دا با این وحشتش مو به مو حقیقت داشته یا نه؟اصلا چرا اون باید وارد این ماجرا بشه؟چطوری یه دختر 17-18 ساله میتونه تحمل این فضارو داشته باشه؟

تااینکه خواست شروع به صحبت کنه انگار جواب همه سوالامو گرفتم.آرامش توام با یادآوری اون لحظات سنگین و وحشتناک رو در چهره اش دیدم.آرامش اینکه شاید گوشه دلش راضی بود از اینکه بجای رفتن، موند و مقاومت کرد.و وحشت از اون لحظات تاریک و فضای کافورآلود توام با گوشت و خون سوخته آمیخته شده.

"من برای کمک به جنت آباد نرفتم.اصلا وقتی به جاهایی رسیدم که اصلا جای یک دختر نبود، بین موندن و رفتن بودم.به خودم نهیب میزدم که تااینجا اومدی و حالا میخوای بری؟تنها بذاری همه رو؟"

"وقتی به محضر حضرت آقا رفتم صحبت های زیادی رو آماده کرده بودم.درد دلهای زیادی رو داشتم که بگم، از لحظاتی که تحملشون واقعا سخت و غیرممکن بود، اما وجود ایشون انچنان آرامشی به من داد که همه این مسایل رو فراموش کردم.حضرت آقا به من اطمینان دادند، قوت قلب و انرژی دادند که همه اون خاطرات رو فراموش کردم.واقعا موجبات دلگرمی بودند برای من."

"جنگ و سختی جنگ و از دست دادن عزیزان و نزدیکان به ما قوت قلبی رو داده بود، توانی رو داده بود که یکی مثل من تونست با این قضایای قبرستان جنت آباد و غسالخانه و جسدها و جنازه های از هم پاشیده شده کنار بیام"


"مهم تر از همه عنایت خدا بود که از این آزمون اینگونه بیرون آمدیم.ما شهدا رو که از جنگ های و درگیری های قبل از جنگ می آوردند دیده بودیم اما فقط و فقط تابوت بود که نظر ما رو جلب میکرد، اما توی اون بعد از ظهر 31 شهریور که بمباران شروع شد، یا همون صبح یکم مهر دیگه جنازه ها و انبوه شهدا از زن و مرد و بچه و بزرگ فضارو گرفته بود.همین بود که دل و جرات ما رو مضاعف میکرد.خداوند به ما عنایت داشتند واقعا"

اینها صحبت هایی از دختر دا، سیده زهرا حسینی بود که از ذهنم مدام عبور میدادم تا بتونم ثبت کنم.چشمان دختر دا پار از اشک بود.یاد و گذران اون لحظات مدام چشمانش رو خیس میکرد.مطمئن بودم دلش گرفته.اما نمی دانم از چه چیزی؟

دوست نداشتم بیش از این دختر جنوبی دا را اذیت کنم.التماس دعایی گفتم و از او جدا شدم، در واقع او بود که از من جدا می شد.با ان همه صبوری و خاطره صبوری.

یا علی.

  • اتاق 85

موزه عبرت

اتاق 85 | شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۹:۱۴ ق.ظ | ۳ نظر

بعضی اوقات انسان ناگهانی به یه جاهایی سر میزنه که اگه خوب دقت کنی میفهمی ابدا بی ربط و بی حکمت نبوده...یک روایت پر عبرت...


  • اتاق 85